زندگیم کم کم داره بر میگرده به روال عادیش

میرم مغازه ، میرم باشگاه ، برمیگردم مغازه تا یک شب

باشگاه خیلی رو روحیه ام تاثیر خوب داشت ذهنم مو تهی و خالی میکنه از هر چی لجن و آشغال مشغله اس

هنوزم امیدوارم کم نیوردم .

رضا

یکشنبه ۱۹ آذر ۱۴۰۲ | 12 | 

به کی بگم که یکم نازم کنه

از تموم این زندگی سیرم

تو رفتی ولی هنوز خیالت با منه ... رضا

یکشنبه ۱۹ آذر ۱۴۰۲ | 7 | 

پوست پوست میشم و میریزم... 

میدونی؟؟؟ من دیگه اون آدم سابق نیستم... نه حرارتی توی چشام ـه... نه برقی تو نگامه... نه حرفی روی لبام...

عمر رو چه حاصل... وقتی یه روزی میاد که میبینی بدون اینکه موهات سپید بشه، پیر شدی... بدون اینکه پیر بشی، میمیری...

تنها نقطه ی امیدم اینه که هر بار انگشتم ـو روی قسمت زمخت فندک سیاهم میکشم روشن میشه و اطرافش رو داغ میکنه... بدون اینکه کوتاهی کنه... همیشه روشن میشه...

کنار میام با دنیای دو بعدی که خودم ساختم... شاید هیچوقت بعد سومی نداشتم که بخوام بهش دل خوش کنم...

روزای سختی ـه... کی میخوان سر بیان، نمیدونم....

سیگار نصف کشیده رو میزارم زمین... از جام بلند میشم... راست جاده رو میگیرم و میرم...

چیزنوشت: همین روزا... حتمن... بنزین فندکم تموم میشه... حتمن ـه... حتمن ـه... حتمن...

چهارشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۹ | 12 | 

وقتی صدای کشیده ی دستم رو، روی صورتش شنیدم... تازه فهمیدم که همه چی تموم شده...

هنوز میتونستم تو گوشم صداش رو بشنوم که میگف: من زنتم... این حرفا لایق من نیست... "ـت" آخرش بدجور پیچید تو گوشم... 

یادم نیس سر چی... یادم نمیاد... سردرد و سرگیجه امونم رو بریده... اصن چی شد که اینطوری شد؟؟؟

چشام میسوزه و آبریزش بینی ـی که بند نمیاد...

لبش ترکید و خون از کنج لبش زد بیرون... 

یه نخ سیگار از تو پاکت در آوردم... گذاشتم کنج لبم و روشنش کردم... 

حالا من خیره موندم به جاده ای که هیچ اثری ازش نیس...

چمدونش رو برداشت... دور شد... دور شد... دور شد...

جیزنوشت: 

اومدی اینستا بهم سر بزن (kiing_rezaa@)

رضا...

چهارشنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۹ | 21 | 

اومدم....

 

داره 2 سال میشه که  اینجارو تنها گذاشتم....دلم تنگ شد....

اما عادت کردم به چیزهایی که عاشقشونم مدتها از دستشون بدم.....

 29روز از تولدم گذشته .....و پیر شدنم رو هر لحظه حس میکنم...

خسته ام.....خسته

رضا...

شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۸ | 10 | 
خیلی وختا دلم میخواد برم تو یه جنگل دور افتاده تو یه غار زندگی کنم و بین آدما نباشم...

خیلی وختا هیچ حرفی با هیشکی ندارم و میخوام قد یه عمر سکوت کنم و سیگار لعنتیمو دود کنم...

خیلی وختا آدما حالمو بد میکنن جوری که هیچی بهترم نمیکنه...

من یه مرد ـه مرده ی متحرک لعنتی ام...

حال بد دلیل نمیخواد بچه... حال بد ینی حال تـ/ـخـ/ـمی ای که الان و همیشه دارم...

حال بد ینی به هر کـ/ـس و شری بخندی و تو یه لحظه ی بعدش لبخند یخ بزنه رو لبات...

حال بد ینی من... اگه کسی بپرسه چته، این مزخرفترین سوال دنیاس...

چیزنوشت: یه مرد مرده ی لعنتی که میخواد سعی کنه اینجا بنویسه...

یه مرد مرده ی لعنتی که باید بنویسه... بایده بایده باید...

رضا...

دوشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۶ | 21 | 
‏سالهاست که دیگه گوشی رو برنداشتم تا زنگ بزنم به کسی و بگم: 

"حالم خوب نیست، باید ببینمت..."

به جاش نفس عمیق کشیدم و زیر پتو قایم شدم.

 

چیز نوشت:

یه تی‌شرت می‌خوام که روش نوشته باشه:

این فرد هیچ علاقه‌ای به صحبت درباره هیچ موضوعی با هیچ‌کس ندارد لطفا سر بحث را باز نفرمایید.

 

 رضا...

دوشنبه ۶ دی ۱۳۹۵ | 9 | 
عزیزم فاز تفکر نگیر فقط بخون و برو

وقتی مدت زمان بین پستام کم میشه

یعنی...

اوضاع اصلا خوب نیست.یعنی تو مرز ترکیدنم...

 

چیزنوشت 1:

تف به احساس نویسنده ی این پست

رضا...

دوشنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۵ | 9 | 
آدم ها تا حدّ مرگ از خود خسته ات میکنند

ترکت نمی کنند

اما مجبورت میکنند ترکشان کنی

آنگاه تو می شوی بنده ی سر تا پا خطاکار!!

 

چیزنوشت:

برف بيست و پنج سالگي به بعد فقط سرد بود و سرد بود و سرد ...

یکشنبه ۷ آذر ۱۳۹۵ | 12 | 
خیال نکن زندگی واسه مردا خیلی آسونه!

اگه قوی باشی یه سِری مسئولیتِ سنگین رو سَرت آوار میشه.چون ریش داری...

اگه نوازش بخوای یا گریه کنی همه بهت می‌خندن.

 

چیز نوشت :

نامه اي به کودکی که هرگز زاده نشد

 

رضا...

 

دوشنبه ۱ آذر ۱۳۹۵ | 17 | 
درد دارد...

وقتی ساعت ها می نشینی 

به حرف هایی که هیچ وقت قرار نیست بگویی فکر می کنی...

 

رضا...

سه شنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۵ | 15 | 
اگه یک روز پسرم پرسید : " پدر! چرا تو زندگی ات هیچ گوهی نشدی؟" حتما جواب خواهم داد که: "در روز هایی که هم سن و سالانم در حال یاد گیری و خواندن و تجربه کردن و ...  بودند، من داشتم حساب می کردم که آخر ماه چقدر برام می مونه تا بتونم برای مادرت یک پالتوی زمستانی بخرم."

+نیازمندی ها: به یک خانه جهت زندگی  یک زوج جوان نیازمندیم. (یک خوابه، طبقه ی همکف)

چیزنوشت:

خداحافظ ای روزگار غریب

خداحافظ ای شهر و ای عاشقی

خداحافظ،

این توو این خاطراتت

من و گریه و گریه و تنهایی...

شنبه ۸ آبان ۱۳۹۵ | 17 | 
بیوگرافی

شما چی میدونین از زندگیه من گناه کردم قد یه خر من .

ولی آخرش چی من اینجا موندم با یه تیکه سیگار عذاب وجدان وبیکاری.

چیکار میخوام بکنم تو سن 22 سالگی.چه جوری میخوام پول در بیارم.

برام یه رویاس تشکیل زندگی یا خونوادم...
پدرو مادرم اونا چه میدونن من با کیا نشستم

یا آدمای جامعه همشون از من میترسن ولی نمیدونن که من چقد خستم

نمیدونن که من بار سفرو بستم.زندگی من باید تموم میشد روزگاری بود که باید خزون میشد.

خلاصه تو یه شب بارونیه سرد که فضاش پر بود از پارس سگای ولگرد.

با قدمای آروم و شمرده رفتم بالای یه ساختمون باید خدمو میدیدم یه مرده

تا چند دقیقه ی دیگه آدما وقتی منو میبینن که روحم پرکشیده و رفته.

ولی باور کنین اگه کسی راهنماییم میکرد زندگی من انقد کثیف نبود.

میتونسم مثه خیلیای دیگه واسه خودم خونه داشته باشم.میتونستم هر روز با خیال راحت از خواب پاشم.

ولی یادتون باشه این وسط فقط من مقصر نیسم من تنها جوونی نیسم که زندگیمو به هم ریختم

لینک های مهم
پیوندهای روزانه
نوشته‌های پیشین
آرشیو موضوعی
برچسب‌ها
پیوندها
کد

آمارگیر وبلاگ

هنوزم همون رضااام
طراحی شده توسط ReZa